عکسها و شعر های حجت فرهنگدوست



سایه_قدیمی


از آن عشق قدیمی

مانده همراه من سایه ایی،

قدیمک سایه ایی 

چه زیبا 

چه آرام سایه ایی،

چه بس وفادار

چه بس آشنا

سایه ای قدیمی تر از هر عشق قدیمی.


من در تاریکی های خویش

می نوازم زلفان عشق قدیمی خویش را

همان سایه

همان که در تاریکی های خویش

می پذیرد مرا در آغوشش

چه مهربانانه 

چه ساده و صمیمی.

چگونه ترکش کنم سایه ام را؟

همه رفته اند از کنارم

گذاشته اند مرا بر دارم

اما

همیشه آن سایه است که می آید به سراغم.

همان سایه

همان که در تاریکی های خویش

می پذیرد مرا در آغوشش

چه مهربانانه 

چه ساده و صمیمی.


چه می‌ داند آن سایه

از هر تپش قلبی که می تپد به یادش

هر لحظه،

چه زیبا عالمی دارم من از این یادش،

آن سایه

همان که در تاریکی های خویش

می پذیرد مرا در آغوشش

چه مهربانانه 

چه صمیمی.


باورم نیست که رفته او از برم،

بیهوده نیستم من در این باور بیهوده و هیچ در هیچ

نداند کسی دردم را

مگر کسی که گم کرده یک شبه عشقش را 

چون سایه ایی 

شبحی که رفته و نمی آید دیگر 

زندگی بی عشق چیست؟

هیچ اندر هیچ!


کاش باز آید آن نفس

آن سایه روشنتر از خورشید

همان که در تاریکی های خویش

می پذیرد مرا در آغوشش

چه مهربانانه 

چه ساده و صمیمی.


#حجت_فرهنگدوست 

یکم اسفند۹۷





به کوتاهی یک روز کوتاه پاییز

میان شادی امواج گرم خورشید

سبک و چالاک

چه سرخوش من به سمت صدایی برگشتم

بالای سرم

توده های سپید ابر

مقابلم،

قامت ستبر هفت شاخ»

نکند،

شاید هم من انگار دوباره در خواب لمس می‌کنم گونه هایت را؟


و آن صدا،

/صدایی که می‌شناسمش من سالهای سال،

چیزی شبیه صدای خنیاگر باد 

یا نسیمی نوازشگر میان انبوه کاج های سید مرتضی»

و قامتی که به یاد دارم من از او»

شاید

سرو بلند کشمر»

و حواسی که بند به بندش به حواسی کسی بسته!

نکند،

شاید هم من انگار دوباره در خواب لمس می‌کنم گونه هایت را؟


به کوتاهی یک روز کوتاه پاییز

میان امواج گرم خورشید

به سمت صدایی برگشتم

بر اوج آسمان

میان توده های درهم درهم سپید ابر

یک فوج بی خیال کبوتر پرواز می‌دادند فلسفه حواسم را

نکند،

شاید هم من انگار دوباره در خواب لمس می‌کنم گونه هایت را؟


ای بیکران تر از هر آبی

 شاید دیگر نتوانم بهتر از این توصیف کنم دلتنگیم‌ را!

من بیدار بیدارم!

نکند اما،

شاید هم من انگار دوباره در خواب لمس می‌کنم گونه هایت را؟


#حجت_فرهنگدوست 

ترشیز

۱۸آذر۹۷


هر شب،

آنگاه که کامل می شود ماه بر نازک سطح برکه ها

تو نیز 

در حسرت چشمان من تکثیر می شوی!

تو نمی دانی 

اما چون یک گل سرخ

می رویی هر دم میان گلدان سرخ قلبم،

کبوترم،

تو چه می دانی که، 

میان حروف سرخ لبانت

این منم که از عشق می خوانم آواز.


آنکس که هر صبح 

به سراسر گیتی نور می بخشد،

هر نگاهش 

طعنه می زند به خورشید کیست؟

کیست که صدایش،

نازک تر از ترنم ترانه های جویباران،

کمند گیسوانش

طنابی بر حلقه انبوه خاطراتم

کیست که نمی داند،

بار سکوتش سنگین‌تر از هر غمی درون مرا می کاود؟


تو از بلندی های سخاوت 

تو باران خورده صخرهای بادگیر

لاله ای روییده در قله های رو به باران

تو آواز سرزمین های دوردست خوشبختی

تو سپید کبوتر افق های دوردست آرزوهای من

و چه نام دشواریست زندگی 

اگر تو نباشی در حلقه بازوان هر لحظه عاشقی.

ای رنگ هر واژه شعرهای من، تو!

معانی کلماتی 

مفهوم بلند هر شعر عاشقانه

تو خود خود نور،

گاهی هم چون خورشید

یا سحری که می‌نوشد  نور را از چشمه های روشنایی

کاش می دانستی،

 هر لحظه در من تکثیر می شوی

به نور، به شادی



سایه_قدیمی


از آن عشق قدیمی

مانده همراه من سایه ای،

قدیمک سایه ایی 

چه زیبا 

چه آرام سایه ایی،

چه بس وفادار

چه بس آشنا

سایه ای قدیمی تر از هر عشق قدیمی.


من در تاریکی های خویش

می نوازم زلفان عشق قدیمی خویش را

همان سایه

همان که در تاریکی های خویش

می پذیرد مرا در آغوشش

چه مهربانانه 

چه ساده و صمیمی.

چگونه ترکش کنم سایه ام را؟

همه رفته اند از کنارم

گذاشته اند مرا بر دارم

اما

همیشه آن سایه است که می آید به سراغم.

همان سایه

همان که در تاریکی های خویش

می پذیرد مرا در آغوشش

چه مهربانانه 

چه ساده و صمیمی.


چه می‌ داند آن سایه

از هر تپش قلبی که می تپد به یادش

هر لحظه،

چه زیبا عالمی دارم من از این یادش،

آن سایه

همان که در تاریکی های خویش

می پذیرد مرا در آغوشش

چه مهربانانه 

چه صمیمی.


باورم نیست که رفته او از برم،

بیهوده نیستم من در این باور بیهوده و هیچ در هیچ

نداند کسی دردم را

مگر کسی که گم کرده یک شبه عشقش را 

چون سایه ایی 

شبحی که رفته و نمی آید دیگر 

زندگی بی عشق چیست؟

هیچ اندر هیچ!


کاش باز آید آن نفس

آن سایه روشنتر از خورشید

همان که در تاریکی های خویش

می پذیرد مرا در آغوشش

چه مهربانانه 

چه ساده و صمیمی.


#حجت_فرهنگدوست 

یکم اسفند۹۷




#برای_تو


در شرقی ترین آغوش اسفند

می ایستم و سلام می دهم به بهارک جانم!

این قاصدکها

همه ی پرندگانی که آمده اند پی  نوروز 

این تازه شکوفه ی زده بر درختان نو رس سیب

کجایند این پرستوهای بر آستانه هماغوشی باد و بهار و باران؟


می دمد از جان من 

شکوفه های قدیم عاشقی باز با بهار

یک نفیر 

یک آواز گمشده در هزاران سال پیشم انگار

همان که همیشه دلتنگ تو بود

خواهد بود

خواهد ماند

می شناسی مرا هنوز؟

منم!

این من جا مانده از تو

تنها منم که در آستان نیم قرن عشق یک سویه

هنوز مست عطر پیراهن توست

نمی شناسی؟

این منم که بر آستانه سالی دیگر

در یک دست نام تو 

در دست دیگر دارم  چشمه ای شعله ور از عشق!


من زمان خستگی بنفشه ها را تاب آورده ام

من آخرین تپش جای مانده برفهای اسفندم

من ترانه ای خفته در ذهن شاعری گمنام

انیس بازوان تبدارت

نمی شناسی مرا هنوز؟

منم!

آنکه بر آستانه سالی دیگر

در یک دست نام تو 

در دست دیگر دارم  چشمه ای شعله ور از عشق!

منم

این من جا مانده از تو.


طاقچه ای از غبار خاک گرفته کویرم

آینه یی از عطر تن لیلی

برق چشمی از نگاه مجنون

عزیزم!

زندگی را با من مهربانه تر بازی کن

که در این فصل ویرانی های نامراد

جز تو مرا سرآغازی نیست!


کاش آدمی هیچگاه عاشق نمی شد

کاش نسیمی نمی وزید میان گیسوانی

کاش هیچ گندم زاری من و تو را شیفته باد نمی کرد

کاش محبوب من از جنس سنگ و آهن نبود!

کاش صبحی می آمد 

روزی به نام:

 مرا باز هم دوست بدار!»


#حجت_فرهنگدوست 

13اسفند97


#کنار_پنجره_اسفند


کنار پنجره اسفند

زنی با روسری سبز یشمی سپیده دم

گلدانی به دست 

لبخندی بر لب

کنار پنجره اسفند

زنی بود که بهار از گل های دامنش  می شکفت .


کنار پنجره اسفند

زیر چادر شفاف آسمان

زنی با همه حرف می زد

به عابران پیاده سلام 

به پرندگان آسمان شور پرواز

کنار پنجره اسفند

زنی،

بی خیال باد و باران

گیسوانش را به حراج چشم عابران گذاشته بود!


کنار پنجره اسفند

زنی با شکوفه های منحنی تنش

با یک مشت شعر داغ 

سر مست از شور شب پیشین

بی خیال حرف های ناربط

کناره پنجره اسفند

زنی به نام نارون

در تمامی چشمه های عطش 

تنش را در آب و آینه شست.


کنار پنجره اسفند

زنی بی خیال سیاهی های زندگی

با تن عریان 

با حسی  سبزتر از شکوفه های رها شده در باد

درست میان باد و باران

گیسوانش را به عابری آشنا سپرد 

و  برای همیشه به سوی مرزهای بی مرز 

پرواز کرد و رفت.


کنار پنجره اسفند

زنی عشق را عاشق شد!


20اسفند97

#حجت_فرهنگدوست


از پیله های تاریکی

به سوی نور

به سوی مجمر عشق بیا

من اگر اینچنین مشتاق توام،

دوباره پای نام تو،

انگار باز معجزه آغوش تو در میان است!


حرفی بزن!

برای لذت شنیدن صدایت،

آوازی نذر گل های سرخ باغ،

یا شعری دوباره برایم بخوان

بهار نزدیک است ای باغبان وجودم،

آخر کاری بکن!

مثلا،

دستهایت را میان گلدان تنم بکار،

من اشکهای بسیاری پای این نهالک های دلتنگی ریخته ام،

کاری بکن.


شرمگین نیستم من از موهای سپیدم

دوری و دلتنگی از تو

برف بود بر این پیکره

وقتی تو نیستی

انگار نبض زندگی کندتر می زند

کاش بدانی بهار بی تو

ادامه سردی زمستان است.


بهار نزدیک است

و من دلم آغوش گمشده کسی را می خواهد،

کاری بکن!

۱۹اسفند۹۷


می نویسم باز امشب

از عشق و با عشق برایت شعری،

برای نوشتن،

/که می دانی نوشتن از تو تمامی زندگی منست،

به برکت نور تو محتاجم

دنیای من 

بی تو چه تاریک،

تا تو هستی در اندیشه ام،

دروغ است نور روز!

این شعرها به راستی می دانند،

من به نور تو،

من همیشه محتاجم توام.


واژه‌ها،

کلمات را می آفرینند

کلمات،

شعر ها را 

و من تو را بیش از واژه‌ها، 

تو را فراتر از تک به تک کلمات شعرهایم دوست دارم!

حرف تو که می شود

خودم را میان گلدان هایی بافته از نور 

تو را میان دیوانگی ها قبلم می بینم!

ای خدای کوچک من! 

الهه ایی که روزی دهنده

جانبخش واژهای شعر منی،

من به نور تو،

من همیشه محتاجم توام.


هر پاره از تنم

هر واژه از این شعر،

ساده بگویم،

تو در من

من در تو گم شده ام!

ما سالهاست در هم تنیده

گمشده با هم و برای هم 

انگار تنها عشق می یابد ما را!

تو 

تمام بارو من به خدایان

تمام وعده های دروغین بهشت

تو مرا تهی کردی از همه چیز!

اکنون در عصر مدرن بدون خدایی

از بهشت های دوردست

از قالب های پوچ زیبا

حتی از خودم بیرون آمده ام

دیگر مرا نه خدا و نه خانه ایی!

کوچه به کوچه،

هرکس را که دیدم

گفتمش که تو را دوست دارم!

کاش تنها تو می دانستی

من به نور تو،

من همیشه محتاجم توام.


هیچ کس جز تو،

پرواز عشقمان را به اوج نمی رساند

تو به من آسمان را 

تو به من،

من عاشق خودت را هدیه دادی!

ای مصلوب گشته کلمات عاشقانه

ای کبوتر آشنای بام های چشمانم،

نگذار آسمان قلبم خالی شود از پروازهای عاشقانه ات

من به نور تو،

من همیشه محتاجم توام.

۱۹اسفند۹۷



 



ای دل من،

چون که می گردی پی خوشی های بهاران

از پس وعده های قاصدک

چه خوش خبری بهتر از نزول عشق در باران؟


ای که می روی سوی باغ های ترشیز»

برسان پیام مرا به سرشاخه های سرو بلند کشمر»

که پیام من،

از روزنه های پر از نور 

در هوای تمیز صبحگاهان کوههای دامنه رو به آفتاب

می رود به جانب محبوبم:

هان ای روییده بر دامن سحر

خیال تو همیشه به سودا می برد ما را.»


 ای قاصدک بازی گوش

سر به هوای باد نباش!

تو را من به راه عشق پَر داده ام

به جانب گل محبوبه ام

به سمت او برو!

قاصدکم،

بگذر از این فصل ویرانی

بهاران را تو خبر کن

قاصدکم،

می‌خواهم تا به ابد بخوابم در آغوش همسرم، بهار.


#برای_ابد


دیروز

روز خوشی بود

از شکوفه ها، 

ترانه بر می خواست

نسیم مدام می وزید

و بالای صخره ها،

باران، نم نم در گوش ردیفی از نرگس های نو رس آواز می خواند.


با آخرین روزهای سرد،

خبر دیدار،

بر قلب های خسته ما،

پیام های عاشقانه بهار را،

صدای رودخانه  می آورد!

دیروز،

روز خوشی بود

از شکوفه ها، 

ترانه بر می خواست

نسیم مدام می وزید

من بی خیال حرف های سرد مردمان بیهوده،

انگار گل سکوت را می توانستم بچینم از دامن کوه!


مثل یک اتفاق ساده 

کاش می شد درون قلب همه ما

کمی روزهای خوش

یک بغل نوید های عاشقانه

کاش می شد بین دست‌ های تو

کمی فرصت دیدار

برای ابد، 

بهار را می کاشتیم!


#حجت_فرهنگدوست 

۲۵اسفند۹۷


از سفر،

نصیبم جز باران و باز باران چیزی دیگر نبود،

از ورای تنهایی

وقتی به مرور خویش می پردازم

حس تازه‌ای در رگهای تنم 

انگار‌ میان ابرها می دوم

اگرچه روی زمین تنم،کاشته ام نهال عشقت را

اما ببین:

دستهایم بوی باران می‌دهند!»


چند گاهیست ندیده ام تو را؟

چه‌‌ دور شده ام از خود

باید به خویشتن خویش بازگردانی مرا!

چون باد،

باید برگردم به آغوشت،

من جاده های شهرم را‌ حتی در خواب می شناسم!

ای گم کرده مرا در سفر،

مرا به خودت بازگردان،

اگرچه تنم بوی سفر می دهد

ببین اما مرا،

تر از برهنگی یک قطره باران شده ام!


اگر روزگاری نسیمی در خانه ات‌ را زد،

شاید مسافری باشد از جانب شهر باران!

دستهایت را به دور تنتش گره بزن

مگر نمی دانی،

دستهایش شاید بوی دلتنگی

تنش بوی باران می‌دهد؟!»


#زابل

#هامون

#هیرمند

#سفر

#حجت_فرهنگدوست 

ششم فروردین ۹۸


بجز تو،

من به که باید 

بجز‌ تو،

نباید بیاندیشم به کسی دیگر

بجز تو

و روزهایی که در گستردگی عشقت

زیر آفتاب می درخشید 

تن های مان

و نگاه تو

حجم تبدار رازی بزرگ بود:

چه زود می گذرد زمان با هم بودن ها.»


مگر می شود؟

بجز به تو اندیشیدن، روا نیست

تو،

حد بی نهایت یک پهنه عظیم آرامش

بی تو،

من غمگین ترین مرد شرقی 

ساکتم، سرد

سایه ای در میان شبی تاریک

بی تو

تا ابد غمگین بودن روا باشد مرا:

دل من 

تا به ابد،

آرامش باغ های بهاری نگاهت را به یاد دارد!

مگر می شود؟

بجز به تو اندیشیدن، روا نیست مرا.


کسی آمد

از آنطرف پرچین بارانی عصر

در چشمانش،

آفاقی پر از رنگ های زنده 

میان بازوانش،

غروبی از طلا و سرب 

چه آرام می بارید در چشمان دشت 

بین ما،

تنها یک رنگین کمان فاصله افتاده بود!


کسی آمد،

و به من گفت:

من از آنجا می آیم

از اوج ها

از ابرهایی که تا زمین 

بجز فرود آمدن میان دو بال پرستو راهی نباشد!


من سیل را باور ندارم،

کسی  که آمد

به من گفت او:

من از آنجا می آیم،

از میان ابرهای بارانی،

نامش برکت بود و آبادانی

دوست شقایق ها،

دستانش پر از شکوفه های مهر 

من همیشه می دانم،

باران قاصدک خوبی هاست،

کسی آمد 

که از صمیمیت آفتاب می گفت نه از ویرانی باغ ها


تقصیر باران نیست!

راههای دهکده ما را به چپاول به سوی جهنم باز کرده اند!

خان این روستا،

خود از اهالی سیاه وحشت است،

من سیل را باور ندارم.



مه ای سبک‌تر از شبنم،

صبح را می چکاند بر شانه های خسته ام

هنوز خوابم می بینم تو در کنار باران قدم می زنی بازوانم را تا به صبح.


باورم  نیست اینگونه در من گمشده پیدایی،

از دورترین فاصله ها

میان این همه چشمان باز تردید

بارانم،

چگونه مرا به آغوشت خواهی رساند؟ 


دلم می خواهد

روزی که ابرها 

شدیدترین شکل عاشقی را به لبانت می آموزند

تو را میان گلدانی از توابع بخش مرکزی آغوشم

تا به ابد محکوم به عاشقی کنم!


#حجت_فرهنگدوست  



در تردید‌ هایم

بین عشق و دلتنگی

تو مثل صبحی به رنگ یاس

زندگی را برایم معنی می شوی!

من نام تو را در شبستان اصلی آسمان شنیده ام

هر بهار، با نام تو آغاز می شود:

باران.


شنیده ام،

مقدس ترین شکل عشق، باران است،

من در کدامین پشت بام

در کدامین کویر تشنه

پس کدامین لحظه زیبای هوس 

من کی پیاله ای شوم برای نزول تو بر عطشناکی گلویم؟


امشب،

من در خویش گمشده ام

مرا ببار بارانم

بگذار از غبارهای دلتنگی ات پاک شوم!


مرا با تو بودن خوشست

خط به خط

واژه به واژه

 فراز هر شعر من، تویی!

عشق، دلتنگی

عاشقی

جز اینست مگر؟


چه عادت کرده ام من به عطر گیسوان تو 

صمیمی ام با گل های پیراهنت

چه خواب خوشی دارم من

میان گلدان صبور تنت!

خسته از تپیدن های بیهوده در بیهودگی ها

مرا با تو بودن خوشست!


بگذار اعتراف کنم

تو از سرزمین ها جنوب عاشقی 

تو از  تبار آرامش دریای بوشهر

و از میان خرم ترین سبزینه های شمالی

تو همین که هستی

هر کجا که باشی

تو خوبی!

تو زیباترین حالت دامنه کوه، زیر بارانی

برای همیشه و همیشه

مرا با تو بودن خوشست

مرا با تو بودن خوشست





یک به یک

خانه ها می افتند در سیل

زنی

گل های امیدش را می دوزد به گوشه  روسری اش

دستانش رو به به آسمان

و می درخشند چشمانش هنوز،

از عشق شب پیشین!

اگر چه سیل

عطر گیسوانش را می برد با خود

اما مانده کمی در بازوانش امید


درشب تنهایی

باد زوزه می کشد مرگ را

درختان

یکی یکی می افتند در سیلاب

امشب

تمامی آرزوهای زنی 

می رود به سوی ابرهای سیاه!


امشب،

یک به یک

خانه ها می افتند در سیل

و زنی با تمامی گل های روسری اش

دیگر فردا را نخواهد دید.


جمعه ۱۶ فروردین ۹۸




میان من و تو

می درخشید غروب  تازه تر از صبح

یک دم، 

نگاه من به زیبایی تو بود!

نسیمی سرگردان

آرام آرام

از میان التهاب بازوان من و تو می گذشت!

خزیده بود، شهر زیر پایمان

فارغ از هیاهوی مردمان گیج و گنگ.


من و تو،

زبان شیوای لمس های عاشقانه

انگار  در هوای بهار به هم تنیده شده بودیم

یاد آن کولی افتادم که می گفت:

تار و پودی از یک قالی هستیم من و تو!

 

من

عطر قدیمی تن تو را به یاد دارم

و می دانم در آسمان ملتهب چشمانت

هزاران کاکوتی ریشه دارد!

من بارها،

هماغوشی دو پروانه بی قید را در کف دستان تو دیدم!

بارها دیده ام

از تن تو فرصت ها ی  نیاز من به تو» می روید!

می دانم، می دانم

در هر چشم تو یک جفت کوکبی سپید خانه دارد

 با تو من

سرکش ترین بارانم!


چون گلی روییده بر تن صحرا

بخوان نامم را

مرا به آغوشت بپذیر!

،

بی پروا کن تنم را در آغوشت.

 

 روایتی است قدیمی

شنیده ای گاهی عشق در بستری پر از شعر آغاز می شود؟

می دانستی گاهی برآورده می شود،

تمام آرزوهای یک مرد در گل های دامن یک زن ؟

 



مرا اینگونه خوش است!

همین هم پا به پای باران باریدن

سبک و بی قید

در کلاف سپید کلم گونه ابرها گم شدن.


تا سلامی دیگر به دشت ها

مثل لذت شکفتن یک شقایق در کویر

همینگونه در سفر،

همیشه پی تو بودن مرا بهتر است!

بهتر است برایم در جستجویت

تا شکفتن در راز یک گل سرخ

تا رسیدن به توابع بخش مرکزی آغوش بس دهاتی تو!


مرا همینگونه بخواه!

در همین سرانگشت احساس خوش وصال

 پشت پرچین باران خورده آرزوهای یک تاک 

لا به لای  نورهای تابیده بر شبستان مسجدی فراموش شده

در ادامه یک صبح خوب

شاید برآمده از آغوشی تر از .


در همه سوی من چه بسیارند!

اما،

چه بسیار های کم سو در اوج تاریکی 

در میان این همه سیاهی 

من چه بیهوده در تلاش ردیف کردن خورشیدم

کاش می شد همیشه خورشیدکی در جیب داشتم.


مرا اینگونه خوش است،

پی کهن ترین یار بی حواس!

سفر برایم خوب است،

پریدن،

از دیاری به دیاری دیگر

از آن بام به این بام

می‌خواهم سبک‌تر شوم از تمامی بادها

شاید،

پی یک راز گمشده،

 قدیمی تر از تمامی افسانه ها:

کاش می شد، در آخرین دیدار،

یک مشت خوشی

کمی نوازش

کاش می‌شد، 

قسمتی از حس زیبای بااو» بودن را پنهان کرد!


دلم تنگ است برایت،

پیشم بمان، رفیق!

اگر شده یک لحظه بیا و بمان برایم

اندکی از تو خوبست،

برای این‌همه دقایق بلند بی کسی

برای سرتاسر بی مرز این روزهای مبادا

دلم تنگ است برایت،

پیشم بمان، رفیق!

پیشم بمان، رفیق!


حجت فرهنگدوست

شنبه۲۴فروردین


#لمس_کن_مرا


دورتر از من باش

اما روی از من مگیر

بگذار نگاهت،

/این همیشه جاویدان خورشید 

بازهم چراغی باشد بر تاریکی های قلبم.


ایستاده کنارم باش!

تمامی چراغ های رابطه را خاموش کن

بکش پرده های روشن روزهای خوش با هم بودن را

ببین این عشق رویاهای تو 

اکنون در بستر ناامیدی

در رگ هایش هنوز می تپد شوق دیدار

نگاه کن مرا:

من ثمره یک عمر در فراغ تو،

 منتظر تو بودنم!

لمس کن مرا!

تو مرا همیشه آرامی

تو مرا همیشه در سینه جاویدان

لمس کن مرا


نگاه کن مرا!

من همان بودم که بر پشت خود می کشیدم 

تمامی رایحه های پونه های وحشی

در آن شب سرد وحشی زندگی

من و ستارگان شب

تنها تو را می‌پرستیدیم

ما،

/من و تمامی قاصدک های عاشقت

وقتی که همه دیوان روزگار

تو را تنها میان انبوه غم ها،

دست در دست تقدیر

 به اسیری شبی بی انتها می بردند!

نگاه کن مرا:

من ثمره یک عمر در فراغ تو،

 منتظر تو بودنم!

لمس کن مرا!

تو مرا همیشه آرامی

تو مرا همیشه در سینه جاویدان

لمس کن مرا


چراغ های روشن از دروغ های تاریک را خاموش کن

بگذار سر انگشتان شب 

بکاود ظلمات اندوهگین بین من و تو را

بگذار 

هزاران صخره

 تنهایی

بازهم در سکوت ممتد ما

همچنان نعره کشان آواز بخوانند،

حتی در دوردست‌های جدایی،

ایستاده باش کنارم

امشب اما کمی نزدیکتر بیا

بگذار بر قلبم، دستان صبور مهربانت را 

من،

در این سیاهی بلند دوردست

می خواهم بازهم 

با تو مرور کنم حس خوب زندگی را .


نگاه کن مرا:

من ثمره یک عمر در فراغ تو،

 منتظر تو بودنم!

لمس کن مرا!

تو مرا همیشه آرامی

تو مرا همیشه در سینه جاویدان

تا ابد

لمس کن مرا


۲۹فروردین۹۸

#حجت_فرهنگدوست

@HojjatFarhang


در منی

همیشه با من و همراهم 

در منی،

میان این تن پر شورم

تو حس بوسه بر بازوانم 

تنهایی مرا تنها تو می فهمی 

نیستی اگر

اما تو خانه ی من در خانه ام 

تو همیشه هستی، در هستی ام

در من انگار

همیشه تکثیر می شوی

تمام راه‌ موازی تنم،

راهی ندارد بجز آغوش متقاطع تنت:

دنیای من شاد است از داشتن تو،

من عاشق فتح کردن برج لبخند های توام!»


در منی،

انگار بجای من

تو شاعر گیسوانت هستی!

گذشته و آینده ی حال خوش» منی!

نام دیگر تو چیست؟

تو زمان حال ساده ی عاشقی های منی!»


زمان را بگو،

 برود از ساعت های بی تو بودن!

در قلب من،

تو ساعت خوابیده 

در تقاطع آینده و گذشته

گذشته و آینده ی حال خوش» منی!


گاهی یک نفر

با نگاهی

 مرا به اعتراف سکوت می کشاند

لهجه خورشید دارد

و سایه سرخی بر تن،

از نوادگان اردیبهشت است

و همراهش کمی باران های زود صبحگاهی

زندگی چیست؟

عطر هم‌آغوشی میان پونه ها

دم کرده چای کوهی

صعود هایی به سمت نور

و شوق فتح هزاران بوسه در سپیده دم

 و دیگر هیچ!


بی تو،

ذهن را باید فراموشی داد؟

همه می دانند،

هر کس به سهم خویش

عشق های پنهانی در سینه دارد

گاهی یک نفر 

پشت پلک های سحر

همراه با نوای باران تو را دیوانه می کند!

و افسوس که نمی توان نامش را گفت.



در طول این شعر

من شرحی نوشته ام از سطور مرموز یک وصل دشوار»

همه نام هایت،

در من نفس می کشند

همه وجودم،

گاهی از تو می پرسند

هیچ کس اما نمی داند نام تو را

تو 

گذشته و آینده ی حال خوش منی!

نام دیگر تو چیست؟

تو زمان حال عاشقی های منی!


مرا عبور بده از همان که بودم 

به همانی که باید باشم:

چه سخت است دیدن دیگرانی که تو در آن نباشی!»



با قلمی از جنس نرم بوسه 

بر تاول های پیکری که نای رفتن ندارد

چگونه باید بر لبان بی رمق نامه نوشت؟


تو قامت بلندی از کتمان

من شعر کوتاهی در یک دنیا بی وفایی:

اینچنین با زلف های سیاهت

آن چشمانی که در فریب دل ها یدی طولانی دارد

من که یکبار بیشتر تو را ندیدم!

چرا زیر باران راه می پیمایم سیب سرخ گونه هایت را؟


هزاران سال اگر بگذر از مرگم

من همان یکبار طعم ناقص بوسه هایت،

من همان دست دست  نیافته» به آغوشتت را به خاطر دارم!

همچنین است که تو باید به خاطر بسپاری

اشکهایی که شستشو می داد چاله های گونه هایت را

در بهاران دیدی چگونه با رفتنت مرا دستخوش پاییز کردی؟


نه خبری از کمیته های انقلاب اسلامی،

نه شلاق های پشت پاترول چهار درب 

نه در ملأ عام اعلام رای دادگاهی

نه اعدامی در دل شب،

من فقط دیشب یک خواب ساده دیدم!

خواب دیدم،

یکصد هزار ستاره، دست در دست ماه

آماده هبوط عشقند!

سالهاست که در خود مانده ام،

من کجای ماجرای عجیب زندگی ام؟


سالهاست، هر روز ساعت ۱۲،

کنار ظهرهای داغ دهه شصت

درست دم در مدرسه انقلاب،

حتی پس از اعدامت،

هر روز بازهم منتظرم تا تو بیایی!


آه ای تنها از تو مانده چند استخوان،

ببین دیگر تفنگی از توابع انقلاب ندارم،

میراث من،

تنها همین چند خط شعر که می گوید:

آه عشق بی سرانجام،

تو غمگین تر نهال درخت انقلابی!



#حجت_فرهنگدوست



تهی تر از همیشه،

پنجره ایی از گرد و غبار

کوله ای پر از شن های بیابان

خانه ایی از خاطرات پژمرده

انگار از نسل روشنی های شب

افسوس که،

فروغ سایه های کاج در درخشش ماه نیستم!

انگار فصل ما نیستی ای بهارک جان»

که نمی دانی،

دلتنگی انس غریبی دارد با پاییزی که در بهار رخم را زرد کرد!

امشب،

بر جاده شب عاشقان پیدا نبودی!

ندیدن انگار حصار بلند دیدارست


زمان در کلبه من،

فصل باد و باز هم باد!

انگار دستانم را بسته اند به پنجره های آتشکده یزد

بر آخرین پله کوره های مرده سوزی 

زنده زنده می سوزم و می سازم

کجایی این زندگی پنهانی؟

هستی برای همیشه

بی آنکه کنارم باشی!

زمان، 

/در چشمان من

خسته ی روزهای بلند بیهودگی ها.


بگذار بگویمت،

میان این همه زندگانی

همه کورند

چه بسیار انبوهی که گوش می کنندت اما کرند!

تنها منم که با یادت مست باده و بادم

می دانی؟

می دانی یادت همیشه در خالکوبی های هر روز من 

بازو به بازوی خفته است؟


ای آمده از دورهای دور،

ناخدای کشتی غرور،

بر صحن ساحل خاطراتم

آرام تر قدم بگذار!

بدان با ندیدن

هرگز مدار عشق را نمی توان با سکوت اندازه کرد!

حرفی بزن که از سکوت توست،

اگر اینچنین لرزان است قدم های عشق.


افسوس که عمر به پایان رسید

و نبودم من کنار آرامش نم خورده خاکی که تو را غبار بود!

هرشب می اندیشم به آنکه باید باشد و نیست

خلاصه آنکه:

در من پنجه دلتنگی

می نوازد انگار سیم آخر زندگی را!




#ابدیت

همه چیز رو به زوال است

روزی

تاریکی دنیا را خواهد بلعید

و خورشید سرد و خاموش خواهد شد

ماه،

دیگر شمع محفل عاشقان نخواهد بود

و بستر دریاها جسد ماهی ها را در خود خواهد بلعید

روز که نمی دانم کی تقدیر من خواهد شد.


روزی

/که نه من باشم و نه تو

روزی که نمی دانم سنگ ریزه های کالبدم را باد به کدامین سو خواهد پاشید

روزی

تمام گل های سرخ شعر عروج را بر تن باغ خواهند نوشت

کاش می شد

در آخرین روز زندگی ام

 کاکتوس برایم گل بدهد!

آخر من با کاکتوس ها همیشه مهربانم


روزی که نمی دانم،

تمامی خط به خط شعرهایم در کدامین دریا غرق شده اند

متن های عاشقانه ام را در کدامین کوه باید بجویم


من ارثیه ای از این دنیا ندارم

می خواهم اما تنها یک عبارت از من

/تا به ابد

بر گونه های مهربانت بر جای بماند:

تو را من دوست داشتم و دارم و خواهم داشت.»



#سپیدار_مهربانی

لب جو،

یا میان این باغ 

کاش برای همیشه باشی ای سبزترین سپیدار مهربانی

خواب دیدم چکاوکی را که می گفت،

تو آخرین نغمه های بهار

در واپسین روزهای فصل عاشقی گل سرخ

نام دیگری نداری جز بلندای عشق!


گذر از تو

حس بد عبور بی هدف

سردرگمی های گیج یک فاخته بی جفت

گذر از تو

بی مرزی عبوس حادثه،

تلخ، 

مثل عبور قاصدک از پشت بام بهاران

گذر از تو

مثل دل کندن از آخرین روزهای خرداد

عین وداع با ابرهای باران زای زندگی.


کاش می دانستی

تو بهترین زاد روز بهاران،

مژده باران از میان فوج  ابرهای ارغوانی بهارانی!


تو،

مژده بهاران که بودی

از جنس ماندگار عشق هم باش

تا پی گریه نباشند این چشمان جسور بی باران!


بر بام بلند عشق

با بالی شکسته

غمگین دلی بر پشت 

رمز کدام نفرین تو را جدا کرد از من؟

افسوس!


 ای رمز و راز مهربانی

ای محبوب تر از هر محبوبی

ای نزدیک تر از من به من!

در نگاه تو

هزاران فاخته می خوانند مرا به تو

دریغ می‌کنی مرا از نگاهت؟

افسوس!


رازی نیست

رمزی نیست

این تنها اشتیاق من است به تو

زندگی یعنی،

من دوستت دارم!

تو برایم،

چون آوازی می مانی در کوچه‌ باغ های بی نهایت آفتاب

تو،

مثل بوی محبوبه شب

مثل نجوای ساحل و دریا

تو مفهوم دیگر زندگی



وقتی از هجرت گفتی

دلم را غم گرفت

مثل بیدی که حس کرد ضربه های تبر را

از خودم بارها پرسیدم،

تو که نباشی به کجا باید رفت؟

غمم از افراط تنهایی 

وفور غصه در قلب کهنه ام نیست،

چه خیال کردی؟

نیستی

و پنداشتی فراموش می شوی؟

چه خیال کردی؟


اگر بازگردی

من هزاران شعر خواهم خواند در سیاهی آغوش گیسوانت

و

دوباره به مردمان شهر بی عاطفه خواهم گفت:

با تو،

زندگی فهم ساده‌تر عشقست!



#حال_خوب_من


به یاد تو هستم،

حتی اگر دور می شوی از من

حتی آنسوتر از دورهای دور

من که یاد تو را می نهم همیشه در کوله بار یادهایم،

تو‌ را اما نمی دانم،

و اگر می پرسی

/پس از سالها،

حالم را

حال من خوب است!

حتی کمی خوب تر از خوب!


این بهار که بگذرد

دیگر افسوسی مرا بدرقه نخواهد کرد

این تابستان هم بدون حادثه خواهد گذشت

من دیگر ذوق پاییز های رنگارنگ را نخواهم داشت

و زمستان پای هیچ سپیداری 

با برفهای عاشقی قراری ندارم

انگار خوابی مرا برای همیشه در ربوده

من بیدار نخواهم شد

و تو می دانی که چه باید کرد!


کاری از هیچ کس بر نمی آید

برای کسی که خودش را به خواب زده

مگر برای من،

منی که همیشه با دستان تو می خوابیدم و با لب های تو بیدار


می بینی؟

می بینی حالم چه خوب است ؟


#حجت_فرهنگدوست 

خرداد۹۸



#همیشه_باش

دوباره بازگرد،
به من،
و به این آغوش همیشه منتظر آغوشت را
باور نکن صبح را
اگر چه خورشید بیدریغ است با تو
لمس کن اما برهنگی تنم را
تنگ تر کن و تنگ تر کن بازهم  حلقه دستانت را
بیا،
بازهم مهربانانه ببوسیم ادامه شب عاشقی را
 
باور نکن صبح را!
همچنان،
این آغوش گرم را با لبانت تطهیر کن!
من از تنهایی ها بی تو بودن
از این روزهای سرد بی عاطفه
من از این خود بی تو» می ترسم!

برای ابد
دلگیرم از صبح های رفتن تو
بگذار سهمی بیشتر باشم از لمس تنت
بگذار بسراید دستانم همچنان شعر گیسوانت را
و
لبانم بسوزد از داغی بیدریغ تنت
بگذار فکر کنم شب با تو بودن را پایانی نیست!

تنگ تر کن حلقه بیقرار دستانت را
تا تو هستی،
صبح رفتن را بارو ندارم!
خورشید من تویی
آفتاب است این برق مست نگاهت
این خورشید زمستان سرد است همیشه
بازگردان مرا به اول شب آغوشت
باور نکن صبح را.

#حجت_فرهنگدوست
آذر۹۸


#جمله_خبری

 

نه میان حروف الفبای آمدن

نه حتی در پاورقی های خوش خبر بهاران

به من بگو

میان کدامین حروف باید جستجو کرد نامت را؟

برای روز آمدنت

 باید سر کدامین واژه ها را بردید!؟

 

هزاران کتاب نخوانده در چشمان تو

من اما،

حتی یک خط عاشقانه ندارم 

که بخوانم میان بهم ریختگی گیسوانت!

 

من تو را ساده دوست دارم

به سادگی یک ویرایش جزئی در یک جمله خبری:

من تو را برای همیشه دوست دارم!»

لطفاً خبر آمدنتان را خود در این جمله ویرایش کنید!

 

#حجت_فرهنگدوست


کنار یک خلوت عاشقانه
دستهایم را گرفتی و عشق آغاز شد!

من نمی‌دانستم که عشق از دستهای تو می ریزد به چشمان من!
و اینگونه،
مرا سبز کردی در بهاران آغوشت!

عشق داشتن تو
مثل رویای زندگی در سرزمین شعر
عشق داشتن تو
مثل بزرگ‌ شدن تدریجی سرو کنار جوی عاشقی
عشق داشتن تو
مثل خوابی که بیدار شدنش آغاز مرگ‌ است!

سحر،
در‌گوشم چلچله ای شعری از تو خواند،
می خواهم بهاران را لمس کنم
می خواهم،
میان هزاران بوته بنفشه
تا می وزد باد میان گیسوانت
می خواهم بکارم دستهایم را برای همیشه در آغوشت
 


تمام زندگی ام
انگار،
عشقی که از پهلوی من 
چکه چکه می ریزد بر سرزمین های فراموشی!

 

کنار قرمزی هزاران خاطره عشق،

چه رنجی دارد رنگ خاکستری تنهایی‌‌‌!

با من بمان!
بی من نرو!
با من بیا!
می خواهم  در شب بوسه های چشمانت 
پنهانی دستان سحر را 
با عریانی خورشید عشق پیوند زنم
و دیگر،
هیچ از خواب لرزان آهوان عاشق نیایم بیرون!


اگرچه پاییز لانه کرده در افکار شعرهایم 
من از جنس بهارانم هنوز!
می خواهم تا حومه های اردیبهشت زنده باشم!
یادت هست،
تو باران را دوست داشتی
من تو را بیشتر از باران


 تمام سهم من از عشق،
یک گل پونه اگر باشد بس است!
پس از لمس گونه های بهار
 می توانید
 به دست باد سپردید جسم خاکی ام را تا به ابد.


 

ای همه خانه نشینان
تاب بیاورید زندگی را هنوز!

رنج انقلاب و جنگ 
و هزاران بی درمان درد دیگر را از سر گذرانده اید،
کنار ما هست
 هنوز موسیقی نگاهتان
آنگاه که شقایق بهاری می روید از کناره مقبره کوروش!

چکه نمی کنند دردها از زخم های کهنه
این امتداد یک رنج عظیم است،
 در قرنطینه تنهایی

 


با رویش هر درد
بهانه ایی به دست کفتار ها می دهیم
تا افق های سبز باغ را به خاکستر تریاک بفروشند.


تاب بیاورید،
اختلاس نخواهد کرد کسی آمدن بهار را
اگرچه دور است منزل خورشید،
روزی اما خواهند رفت از این باغ،
قبیله ی منحوس کفتارها


تو را میان درختان سکوت
در رهگذر شاخه های لرزان پیر افرا
تو را به اسمت صدا کردم:
باران.

 

صدای باد
میان سرمای پیچیده در تنم
جنگل را مه گرفته
و از دور دست های دور یک قرن پیش
می آید 
صدای سوت ترن
زندگی،
قطاریست که در باران می آید.

 

تو را نیافتم دیگر
تقدیر،
صدای قطاری بود که تو را برد
آنکه که در باران آمده بود،
باران را با خود برد.

 

هزاران سال بعد
خواهد روئید
از تن من پیچکی 
پای یک افرای گمشده 
که باز همچنان تشنه شنیدن نام توست:
باران

 

 


#سادگی_دیدار

این روزها،
لا به لای خاکستری غمهایم
با هر وزش نسیم میان گیسوانم
دلم می خواهد به باران بسپارم خودم را
می خواهم پاک،
می خواهم زیبا
می خواهم سبز شوم دوباره از میان خاک های باران خورده.


حرف باران چیست؟
باران می گوید:
سادگی زیباست،
و چیست سادگی؟
سادگی یعنی موهایت را بسپاری به خیال یک رنگین کمان
قدم بزنی صبح را میان مه
یا که جیبت را پر کنی از صدای خنده های کودکانه!
باران می گوید:
بسپار خودت را به زلال سحرگاهی یک بوسه بهاری‌


من،
پله های میان مه را دوست دارم!
دوست دارم تماشای قله ها را میان باران 
و دیگر اینکه،
من دوست دارم،
نوازش گام های تو را میان قلبم!

باران!
باران را دوست دارم
عطر پونه ها وحشی
در همجواری باران زیباست!
می دانی،
لذت زندگی شاید،
دیدن رقص آتش در مه باشد؟

باران را دوست دارم
اما نه به اندازه  سادگی دیدار تو در باران.

#حجت_فرهنگدوست


عمری گذشت
عمری که از آن عبور کرده ام،
از تمام سختی ها،
از میان فراز و فرود ها
گاهی فکر می کنم
زندگی یعنی فقط  عبور از قاب های خیالی!

 

 

نه من هستم
نه تو دیگر در این سرزمین های آشنایی
نه رفته ای 
نه هستی
چرا؟
چرا،
نمی توانم کنارت بگذارم اما از خواب هایم،
این خواب های خیالی

عمری بود،
عمری که دستانم شده اند ریل ها تمام دنیا
سوت تمامی قطارها را از دور می شناسم،
من تمامی کوپه های عاشقی را شمرده ام
نه رفته ای 
نه هستی
چرا؟
چرا،
نمی توانم کنارت بگذارم اما از خواب هایم،
این خواب های خیالی

چه زود،
 برای تو
چه دیر،
برای من
کسی چه می داند،
که هر ورق این روزگار مرا پیر کرده!
نیستی،
انگار اما دسترسی داری به تمامی خاطراتم هنوز!


هر روز
برایم کوچک و کوچکتر می شود دنیا
شاید به اندازه یک عکس 
انگار تو 
همچنان مانده ای
در تمامی عکس های یادگاری!
کاری از دست گذشته بر نمی آید!
و  آینده از تقدیر چه می‌داند؟

گاهی تمامی زندگی آدم کوچک می شود
در یک قاب
در ستون خالی یک رومه
یا گوشه ای تاریک از یک عکس کوچک یادگاری!


#بودن_یا_نبودن

درهای شب را بسته
حواسم را در  چادر شب پیچانده
اما
چه بی قرارم باز امشب!
دلم،
دلم آکنده از هیاهو
دم به دم آکنده ام از حسی که می دانم و نمی دانم چیست! 
 امشب سرشار  از انبوه دلشوره های آشنا
 رقص هزاران سایه
 طنین آشنای یک صدا!
 چه کشنده است مرز بین بودن و نبودن ها!
تنهایم اگر
دلم از چه بی قرار است امشب!

گاهی می ترسم از خودم!
گاهی فرار می کنم از آنکه می دانم هست،
و نیست اما دیگر در این روزها کنارم!
 گاهی دروغ می گویم که نیست آنکه رفته و رفته تا که نیاید!
 هست او، 
 و هست همیشه، 
 و خواهد بود
 اما،
ای کاش دل را  زبان گویایی بود
زبانی بجز دوری و دلتنگی!

 


زندگی،
زندگی عرصه هجرت های همیشگی
پس چرا،
در دل آدمیان گاهی کسی نیست که همیشه هست!؟
بودن یا نبودن،
درد اینجاست!

بخواب و بخوابان دل را ای دلکم!
ای همیشه تنها در تنهاترین تنهایی ها
تو آشنای این حکایت هایی!
تو رفیق این شب‌هایی!۹
آه  دلم،
آه دل بی گناهم.
#حجت_فرهنگدوست
۹۹-۰۱-۱۳


در این شهر
در این آبادی که می وزد سکوت خزان 
در این بهاران بی عشق و عاشقی
می دمد  همچنان فریاد سیاهی های مرگ
در این ناگواری های روزگاران
در حسرت یک دیدار ساده ام!

 

خسته از سایه های فرار کرده از خورشید
این مردمان فراری از دیدار ماه
من در این شب بلند بی فردا
دلخوش لمس گیسوان تو
حتی در خوابم

من در این شهر بی ذوق ترانه
در حسرت یک لحظه شنیدن صدایت
مشتاقم به دیداری کوتاه،
آنقدر کوتاه که بگویم از ژرفای وجودم:
دوستت دارم ای همه راز و نیازم


#کهنه_سربازعشق
#اشعار ۹۹

نمی ترسم من از لبان آغشته به باروتت
مثل سرباز قدیمی
دوست داشتن هایم هنوز بوی جنگ می دهد!

 

از رخت عبوس جنگ
قدیمی ترم من در عاشقی
تنم
بوی نفت، آتش و دود می دهد
دستانم،
هزاران ماشه زندگی را چکانده
در چشمانم،
مرگ هزاران نفر همیشه در رقص است!

جنگ کار من نبود،
ژنرال ها،
هزاران مین کنار قلبم کاشته اند
شبها،
هنوز هم رژه تانکها می تکاند، آسایش خوابم را.

 

 

و تو؟!
و تو همه امید این کهنه‌ سربازی!
عشق به تو
مرا زنده نگه می دارد،
لمس تنت در خواب هایم،
عبور می دهد مرا از گذرگاهان مرگ!

بر سر کوچه زندگی
رژه می روند هزاران پلاک تنهایی
در شهر بندری نسیم
من بدنبال پلاک شماره بهار
در اواسط کوچه موج
حوالی محله رقص دریا و آفتابم!

تفنگم را به دریا سپردم
قلبی نو از چشمه ها خریده
تو فقط بگو،
این سرزمین گمشده،
نیست آیا  نام دیگر آغوش تو؟



پیچک وار پیچید به سطور شعرهایم
خندید به پوچی غم ها
و خواند،
از  بی نهایتی خورشید
      از ماهتابی ماه
         از چیدن ستارها در شب های کویر!
         و خواند
        از آرامش عاشقانه دو کبوتر 
        زیر برهنگی نور ماه.


و صدایی پیچید!
 به یکباره فرو ریخت دلم!
 و صدا
چه سخت است ترسیم چیزی که نیست قابل توصیف!
آن صدا،
گرم و صمیمی
مثل نوازش اولین انوار یک طلوع از میان ابرهای خستگی!
و آن صدا،
مثل یک نت کوتاه عاشقانه بود!
صدای آرام عشق.


سالهاست،
چشمانم را بسته
و می اندیشم به آن پژواک ظریف
هنوز چشمانم را بسته ام 
و می دانم خواهم رفت روزی از شلوغی صدای زندگی آدمها 
کنار ساحلی آرام،
می خواهم خلوت کنم زندگی را از دیگر امواج
من
هنوز می اندیشم به آن صدا،
آن ملودی مخمل گونه ی آرام
و چه خوبست که این صدا است که می ماند!

و آن صدا،
مثل یک نت کوتاه عاشقانه بود!
صدای آرام عشق.


#اشعار_فروردین۹۹
خدا کجاست؟

با ترس و کمی دوری از او پرسیدم:
خدا کجاست؟
و کرونا گفت:
از تو که بنده او هستی می پرسم:
تو خود می دانی کجاست؟

کنجکاوهایی ام به من خیره شده
گفتم با خود
خدا لابد میان آسمان هاست!
خدا میان صفوف مومنان پیشانی گره خورده
میان کاشیکاری های مسجد اموی
یا
یا شاید
در خانه ای سیاه
که هر ساله گرداگردش می چرخند هزاران زائر
یا میان حریم بزرگترین کلیسای جامع شهری مقدس
یا باشد پای دیوار ندبه!   

به راستی خدا کجاست؟
و کرونا گفت:
باز کن چشمانت را!
خدایا شاید شکم ور آمده یک کودک گرسنه آفریقایی
خدا شاید زجر کودکی افغانی باشد که پایش را بر روی یک مین به آسمان هدیه داد!
خدا شاید یک کودک یمنی باشد که در کثافت های شهرهای سوخته در آتش با خیال خود با اسباب بازی هایش بازی می کند!
خدا شاید ناله های مادری سوری در شبی سیاه،
میان غرش توپ های سرکش و وحشت بمب های عظیم
/آن وقت که کودکش جان می سپارد میان خاک و آتش دود!
خدا شاید چشم های مادری باشد که منتظر آمدن فرزندش از میان اجساد یک هورالعظیم
خدا شاید  میان آتش های سوزان پس از سقوط یک هواپیما،
خدا شاید ناله های یک پسر از ایل بختیاری که گلوله ای از سرب می شکافد سرش را
خدا شاید شرم و خجالت یک کارگر روزمزد بیکار از شکم گرسنه فرزندانش
خدا شاید،
قطرات اشک یک پناه جوی بیکس که جمع کرد و رفت!»
خدا شاید
همه همت  بیوه زنی باشد که در کارگاه نمور خانه اش ماسک می دوزد و نذر سلامتی اش را می پردازد!
خدا شاید آن مردی باشد که تا کمر میان انبوه زباله های مردمان سیر به دنبال لقمه ای نان می گردد!
خدا شاید خطوط کمرنگ نبض هستی یک زندانی محصور
خدایا شاید ناله زنی باشد که فرقش را باطوم شکافته اند
خدا شاید صورت پر از تاول کودکان مدرسه ای باشد که در آتش فقر سوخته
خدا شاید ارقام بی اعتبار فیش حقوقی یک بازنشسته
خدا شاید ناله های یک جنگل بی قرار باشد که هر روز دامنش را به ویلا و ژیلا و آلوده کرده ایم!

کرونا اشک می ریخت و می گفت:
جهانتان سخت آلوده است!
سالهاست که خدا شاید رفته باشد از دنیای بی رحم اندیشه هایتان!

خدا آن غزالی بود که به تیر تفنگ یک صیاد کشته شد تا نبیند دیگر کودکانش را
خدا شاید جسد آن لاک پشتی است که می گذشت از عرض یک خیابان
کدام خیابان؟
همان که هر روز و هر روز اطراف شهرهایتان،
میان جنگل ها
درست از میان خانه هزاران پرنده می کشید!
خدا شاید
نام دیگر یک فیل  باشد که بخاطر عاجش در خون خود غسل تعمید گرفت!
خدا شاید هزاران قطعه پرنده مهاجر باشد که در رودهای سمی پر از زباله جان می سپارد
خدا شاید ناله های آن سگ ولگرد باشد که به قلبش زهر تزریق کردید
خدا شاید سر یک گوزن باشد که برای زیبایی به سر در خانه هایتان آویزان
خدا شاید یک پرنده غمگین باشد که برای شادی های کوچکتان پشت میله های قفس از آزادی می خواند!
خدا شاید نام تمام زندگی هایی باشد که در گورهای دسته جمعی دفن شده اند
خدا شاید ناله های یک زن سوخته در آتش باشد که می خواست در هیاهوی طرفداران آبی تیمش شریک باشد!

آری آری
خدا دیگر لا به لای خطوط کهن کتاب ها
خدا در خانه ای از خانه های دست ساز آدمیان
خدا در آستین رادی هیچ مرد مقدسی
خدا در اندیشه های عبوس سنگدلانی که به نام دین،
می کشند و می کشند و می کشند نیست!

کمی گریستم و گفتم آخر رسالت تو مرگ است؟
خندید و گفت:
من بیشتر کشتم یا جنگ هایتان؟
نام هزاران کشته داعش و. ‌و را برایت بخوانم؟
من بیشتر کشتم یا آنان که در سوریه و عراق و یمن دستشان به خون کودکان آلوده است؟
یادت نیست چنگیز چه کرد با نیشابور و سبزوار!
می خواهی باز به تو بگویم از
گورهای دسته‌جمعی عراق
از زجر مردمان حلبچه و بمباران های شیمایی سوریه
از کودکان زیر آور غزه و از پشته پشته کشته های جنگهای جهانی
از آتش های که سوخت کشتزارهای ویتنام!
چه راه دوری رفته ام
بیا برویم به شیراز ببین چه زود یاد رفت از کسانی که شرابشان بوی مرگ میداد!
یادت رفت تا من آمدم،
چه زود ماسک هایتان را گران کردید
احتکار ‌و حرص و طمع ها کار شما بود یا من؟

پرسیدم، چیست آخر رسالت تو؟
و کرونا گفت:
من آمدم تا بهتر ببینی آنچه که نادیدنیست!
من آمدم
تا بهتر دوست داشتی باشی عزیزانت را
تا بدانی فرقی نیست در مرگ بین شاسی بلند و کوتاه
تا بدانی که هیچ کاخ و خانه ای هرچند بزرگ ماندگارتر از عشق به همنوع نیست!
من آمدم تا یکبار دیگر پرواز ابرهای آسمان شهرت را ببینی!
من آمدم تا بدانی که دیر یا زود باید بروی!
پس بیشتر ببوس!
بیشتر ببخش!
کمتر بخور حرص
بیشتر به سفر برو و کمتر نق بزن از داشته و نداشته هایت!
از عزیزانت بی خبر نباش
بیشتر به خانه مادر بزرگ برو
بیشتر ببوس دستهای پدر
بیشتر قدر کسانی را بدان که تو را با عشق
تو برای خودت می خواهند!

دوباره با هم گریستیم
دیگر نمی ترسیدم از او
گفتم نمی شود بیشتر بمانی!
تو بهتر از همه به من خدا را نشان دادی!
نکند تو پیامبری از پیامبران عشق و احترامی؟
می خواهم رسالت زنده بودن را بیشتر بفهمم با تو!

کرونا گفت:
دیر یا زود
روزی من خواهم رفت،
اما می دانم که هر یک از شما شاید خود یک کرونا باشید!
اگر با خود
با طبیعت
با هر آنکس که جانی در بدن دارد مهربان نباشید.

#حجت_فرهنگدوست


گناه

گفتمش:
یقه باز کن به پنجره چشمانم
بگذار سخن بگوید آسمان نگاهم با نگاهت
بگذار بچینید دستانم
شرمی از باغ های بلوغ عشق را.

بهار آمده!
به باد سپرده باغ شکوفه هایش را
جامه تن را داده به آفتاب
صدای تندر از دورها می داد خبر از بارانی سخت
برای میوه شدن
باید می شد باغ!

دلم گرفته است
/گفتمش زیر باران،
گفت:
برهنگی گناه است!

 

 


گفتمش:
برهنگی جز در زیر باران گناه است!

#اشعار ۹۹ #اشعار_فروردین۹۹ #حجت_فرهنگدوست


#جاودانه

میرقصی چه عاشقانه
همچون شکوفه‌های بهاری
برسطح برکه دلم
با تو بهار همیشه نامش اردی بهشت است!

خسته از تنهایی ها،
درخوابم
تکثیر می شوی هرشب
ببین چگونه
با نوازشت گیسوانت شاعرت می شوم!

هر بهار،
از آسمان دستانت باران عشق می ریزد
چین های دامنت
مسیر کوچ پرستوها
صدایت
طعنه می زند به نغمه خوانی های پرندگان صحرا
ببین!
ببین مرا که
با خیالت اینگونه عشق را تفسیر می کنم.

آری،
وقتی که با خیالت اینگونه زندگی را در من زنده می کنی
اگر کنارم بودی،
چه خوشبخت بود بخت پریشانم!   

حالم چون شعرم را پایانی نیست
کاش بهار
کاش فصل شکوفه ها
کاش عشق با تو بودن را پایانی نبود
کاش همیشه کنارم،
بودی،
و باشی‌‌.
#اشعار ۹۹  #اشعار_فروردین۹۹ #حجت_فرهنگدوست


 

اهل بودن

  تو زاده بارانی!
         بارانی که همیشه می شوید تنهایی های مرا.

تو از جنس ابری
     همان ابری که مادر تمام  رنگین کمان هاست!

         تو آبی بلند یک لالایی،
            مثل آوازی که مادر بزرگم، آخر شب ها در چشمان بیخوابم می ریخت!

تو ساده ای
       مثل یک خواب خوش بهاری
        ساده،
           صمیمی،
                  زیبا
                    شک دارم که مثل یک شکوفه،     
                           نکنه تو زاده فروردینی؟!

تو هر که و هر کجا هستی، 
      دلم می گوید، تو اهل بودنی
                              بودن و دیگر هیچ.  
                             

#اشعار ۹۹ #اشعار_فروردین۹۹ #حجت_فرهنگدوست


بهارک من

در نسیم وزیدن گرفت دوباره نامش
در جویبارها،
عکسی از او  دوباره نمایان
با آن آواز های مستی
روی از عشقِ سرخ
دل از سبزهِ سبز
ای بهارکم
عشق را از که گرفتی جان؟

 

 

مرگ سیاهی را پایان دادی
زمستان را بی اعتبار
جویبار ها را دو باره جان
نام تو را باد هرکجا می برد
تا دورهای دور
عشق و مستی ام فزود از او
ای بهارکم
عشق را از که گرفتی جان؟

 

 

 

دلم گرفته بود از سیاهی های دلتنگی
بر بالای صخره ها
/در آن دورهای دور
ابر بود از پس خورشید
باران می زد بر گونه هایم
حال خوشی داشتم
نه پایم بسته بود در غم روزگار
نه دست در کمندی بجز گیسویت
همه جا
نام تو در باد بود!

 

 

گفتم برسانم سلامت را در گوش باد
گفتم بیاورم برایت کمی نور
گفتم بخوانمت بر ستیغ صخره ها
دیدم هرکجا که باشم هستی
کجا روم که نباشی و نیستی؟
همه آرزویم
در این لحظه های ناب مستی
باشی که هستی!

ای بهارکم
عشق را از که گرفتی جان؟
#اشعار ۹۹
#اشعار_فروردین۹۹
#حجت_فرهنگدوست


خیابان
در‌ خیل شکوه باران
چه پرنده ها
که پر می زدند عشق را در آسمان
باران که می آید
می شوم دلتنگ
دلتنگ بوی خاک دشت
دیدن تولد رنگین کمان
و قدم زدن با تو در خیابان

باران آمده تا بشوید دستها را!
باران آمده تا بشوید غم ها را!

 

به سخره گرفتیم باد را
صدای باران گیج کرده بود مرا
تو محو باران
من در تماشای تو
کنار آن کوچه باغ
من
کنار تو
تو در کنار من
باز و به بازو
دست در دست
چه زیباست کنار حتی خیال تو
باز هم زندگی
باز هم عاشقی
حتی
قدم زدن تنهایی را در ترانه باران

باران آمده تا بشوید دستها را!
باران آمده تا بشوید غم ها را!

 

 

نگاهش می کنم،
گل من
از قالی قلبم جدا شده
کجا؟
گل من نشسته پشت شیشه
قلب من می داند
باران باز شده ترانه این شهر
کوچه به کوچه
گل من عاشق شده
عاشق دیدن تمام چترها
شمردن عاشقان این شهر
پرواز از درختی به درختی دیگر

باران آمده تا بشوید دستها را!
باران آمده تا بشوید غم ها را!

من خسته از این ابری دل
می خواهم فریاد بزنم باز مثل همیشه:
باران بی تو مگر می شود؟
بی تو در باران مگر می شود شد به صحرا
رفت به دشت
آمد به کوچه؟

باران آمده تا بشوید دستها را!
باران آمده تا بشوید غم ها را!

#حجت_فرهنگدوست
#اشعارسال_۹۹
#اشعار_فروردین۹۹


چون سنگی عاشق

 


دریافت

بر ستیغ صخره، باز بود دستانم

ایستاده بر پیشانی چروک قله تاریخ

انگار هبوط کرده میان اجدام

و چون همیشه نگاهم به آسمان!

چونان سیاه مستان هوشیار،

چشمانم چون دستانم باز 

تو انگار مجسمه ای سنگی

که دوباره گم‌ شده ام در آن جادوی سکوت دشت

در‌گوشم،

هزاران سال نوای اجدادم در خروش 

شنیدم، مجنون می گفت با من:

نام دیگر عشق تاریکست!

 

 

 

 

محو جادوی صدای پرندگان

چه بی خیالی سبکی  احاطه کرده بود تنم را

انگار 

من در هوای  نفس کسی می کشیدم نفس هایم را!

گمشده ای در رقص

نمی دانم چه بود نامش

مثل یک یاس سپید

مثل یک سار عاشق

هوس بغل کردن کسی برای همیشه

عشقی به هماغوشی در چشمانم بود در رقص!

 

 

 

اینگونه که پشتم خمیده، هزاران سال گذشته انگار

هنوز پس از هر باران بر دامنه بینالود،

ابرها 

می تنیدند در هم،

هنوز،

دستی به میان آسمان خیالم 

دستی دیگر خشکیده بر قلبم

آن بالا

همه چیز مبهم بود

/بجز گندمزاری که از خاک، 

هوس پیوستن به اوج آسمان داشت!

عروج از خاک به عرش را تجربه کرده ای؟

 

صخره ها ایستاده در خاک سیاه دامنگیر

دستانشان پر از شعر

بوی بابونه و علف های کوهی

بهار در من به اوج می رسید

بوی شکوفه های بهاری بر مزار گذشتگان 

همیشه می پرسم:

من در عبور از عشق بودم 

یا عشق از من می گریخت؟

 

شیهه اسبی عاشق 

ماغ یک گوزن نر بی تاب 

اینجا 

دیگر صدایی نمی آمد از بی احساس آدمیان

همه چیز به تاخت می رفت و من در س

ناگاه زمان ایستاد!

کبوتری نشست برشانه ام و پرسید:

میان این انبوه انبوه سکوت

 این صدای قلب کیست که می پیچد در باد؟

 

می گویند، می شکند آدمی در تنهایی

 چه شد؟

نه جانم بودی!

نه آشنای جانم!

سوسوی آتشی در چشمانم شدی!

 

هزاران سالست،

با غم عشقی 

صخره ایی در باد بودم

دیگر صحبت از وصال نیست، آنگاه که نباید باشی در گذرگاه عاشقی!

اما

 چه شد که سر زدی از بی تابی خواب هایم؟

 

 می گویند، می شکند آدمی در تنهایی

 اما

من به چشمان خود دیدم

به یکشب ویران میشود قلب آدمی در عشق.

 

 

( لطفا نظرات خود را ثبت کنید)

 

 


#راز_باران

همه تلاشم
بیهودگی فرار از تو بود!
تو که تکرار کنان می کشی در من نفس
من در کدامین لحظه
در کدامین شعر
توانسته ام رهایی از تو را ؟

ابعاد شعر من
به پهنای نگاه توست
شعری که خواهد رسید در چشمان تو به ابدیت
شعری که 
کودکی خواهد شد
و در آغوش تو آرام خواهد گرفت روزی!
و من ایمان دارم
به پیامبری دل های ساده!

 

به قلب من بیاور زندگی را
بهتر باش با من
مهربان‌تر از همیشه ها
با من که تو را خوب تر از خودت می شناسم!
تو آنقدر نزدیکی
که نفس هایت را من می کشم در خواب هایم
نه آن قدر دوری که
دلتنگ ات نباشم،
و این دروغیست تلخ!

ترسم همه اینست،
اینهمه دوری ات
زودتر غرق خواهد کرد مرا از باران های استوایی اشکهایم!
با من مهربان باش
و صدایم کن
من با صدای تو،
هر لحظه زندگی را زندگی کرده ام.

چه ناباورانه رفت
آنکه روزی گفت:
پای همین باران بنشین!
پیش از پایان ترانه
خواهم آمد با رنگین کمانی در دست!
و اینگونه بود
که من نقاش تمام رنگین کمان های امید شدم!

سالهاست
که نه  عمریست
تمام باران ها را قدم زده ام به یادش!
هر شب در رنگین کمانی
می آید به خوابم و می رود
می رود تا من بلرزم تنهایی هایم را در تنهایی
آه
کاش قسمت هیچکس نمی شد گذر از دیار مبهم عشق!
 

و می گذرد!
و می گذرد
و خواهد گذشت
آن روزهایی که ابرها را شمردیم
و آن روزهایی که در باران،
نگاه هم را به هم می دوختیم!
اما نخواهد گذشت
نه از خاطر من
و نه از خاطر تو
تمام لحظه هایی که دست در دست هم
باران را قدم می زدیم.

هر لحظه
هر دم در من موج میزنی
با هر لبخندت
می روم باز به اعماق اقیانوس های گمراهی
چه زیباست فریب تو را خوردن!

دلم که می‌گیرد
یعنی
دلم تنگ می شود برای لمس انگشتان بی قرارت
می بینی
عشق دیدارت چگونه گمراه می کند مرا؟

روزی
نام تو در دست
با نشانی از آخرین نگاهت
غم ها را خواهم گذاشت در کوله بارم
با انبوهی از پیچک و یاس
با کمی شعربارانی،
باز در بارانی
به جاده های بی هدف خواهم زد
به یاد تو
باران به باران خواهم رفت عشقت را
و چه خوشبخت است این دلم
با رویاهای کوچک
با ابدیت وجودت در زنگ های تفریح عاشقی!

در باران رازیست
که کسی نمی داند
تو هر لحظه با منی!
با من می آیی باران را
هستی،
اگرچه نیستی
و چه زیبا من تو را خواهم دید
عاقبت روزی!

آن لحظه دیدارت در باران
و قدم زدن باران با تو
یعنی تمام زندگی را در یک روز زندگی کردن!

همه تلاشم
بیهودگی فرار از تو بود!

#حجت_فرهنگدوست
#اشعارسال_۹۹
#اشعار_فروردین۹۹


بهار
نام دیگر توست!
زنی که دامن بلندی دارد از هزاران بوسه ی بهاری
و دستانش از جنس درختان سپید توت!
چگونه به عشق من می خندی؟
تو عاشق نبودی که ببینی چگونه
میان یاس های زرد
به سخره می گیرد قلبم را 
آنکه تمام عمرش
تا پایان عمرم،
در خیالم می خرامد و می خرامد!

چه معشوقه بی پروایی!
آنکه ورد سخنش باران
و نقاشی هایش هم‌آغوشی باغ است و جوی‌های پر از شراب انگور
او،
بهارک معشوقه من است!
زنی که یکشب بهاری قرار بود
نرم نرمک برساند مرا به سحر سپید برکه ها!

به جستجویش،

هرشب 
آغوش خیالش را بغل می کنم
می شوم ذره ذره در اشکهایم غرق
به یاد هر گل سرخ نگاهش
گونه هایم را به حسرت اتفاقی دیدار سرخ می کنم!
می پرسی چرا زردی و زار؟
چه می دانی تو 
از این که دشمن من،
 معشوقه من است!

بهارکم،
کجایی؟
کجایی که می ترسم من از نزدیک های نزدیک اما دور!
می ترسم من، می ترسم!


عمرم شدی 
و عمرم شد به خیال تو سپری!
کسی باید بگوید مرا،
چگونه 
تن پوش خیالی یادها را باید فراموش کرد؟
چگونه در ظهر روشن عشق
شمع بی نور انکار،  نور دارد؟

بهارکم،
کجایی؟
کجایی که می ترسم من از نزدیک های نزدیک اما دور!
می ترسم من، می ترسم!


چه سخت،
 گاهی باید اما
پاک کرد حافظه را از آنکس که قرار بود باشد و نیست!
مثل برفی که در چله داغ قلبی 
آب شد و رفت و انگار هیچگاه نبود و نیست!

معشوقه من،
کسی که قرار بود باشد، و نیست!
و اکنون در این بهار بی تو،
سردم است، سرد!
سرد است انگار تا ابد!

بکشان به سمت آمدنت خیالم را
پوچی مشت تقدیرم نباش!
بخشایش بهاری یقه ات را بازکن
می ترسم از شبهای تاریک
برای روشنایی چشمان منتظرم،
ستاره های شب چشمانت را  بیاور
عطش مرا سیراب کن با شراب صدایت
بر قلبم ننویس حروف زشت رفتن را!

بهارکم،کجایی؟
گفتمش کجایی
گفت آنجایی که نیست جایی!
و بار دیگر پرسیدم
کجاست همان جایی که نیست جایی؟
بهارکم،
هر کجا هستی باش
اما نه بی خبر از من!
 که می ترسم من از جدایی ،
 از تنهایی.
 


 

چه زود می گذرد فصل کوتاه عاشقی!
ترسم همه اینست
شکوفا شوند همه گل ها
اردیبهشت قلبم سبز نشود از این باران های بهاری!

چه شب ها،
چه روزهای پریشانی دارد اردیبهشت!

 


دوست دارم تبری بردارم
کناره ی هر  گوشه آسمان را بشکافم
از میان قلب خاکستری ابرها
کمی باران
قسمتی از رنگین کمان
سهم کمی از آسمان را بردارم
دوست دارم نوازش کنم کسی را
زیر برهنگی نور ماه اردیبهشت!

 


گذشته اردیبهشت های زیادی از رفتنش
حافظه لبانم اما هنوز طعم بهشتی لبان او را دارد!
ماه بانوی من نمی داند
هر شب در چشمانم
همچنان زندگی می کند تا صبح اردیبهشت عاشقانه قلبم را.

 

 

با من بهاری باش!
با من که تنها گل سرخ قلبم را به تو دادم!
باز هم کمک کن آغوش تو باشم
با من بهتر باش!
خسته از تمام ماه های بی شکوفه،
با من کمی بیشتر از عشق
یک عاشق  اردیبهشتی باش!

 

#حجت_فرهنگدوست
#اشعارسال_۹۹
#اشعار_اردیبهشت۹۹



ماه عاشقی 


پیراهنش
 سبز کم رنگ
آستینش 
پر از شکوفه
هر آوای چکاوک می گوید باز:
عشق نام توست!
ماه عاشقی نام توست!
اردیبهشت.

 

 

آویزان بر شانه های شب
دو تکه لباس 
تن ها
کنار جدال برهنگی 
لمس نگاه های شرمگین در تاریکی
و صدایی که در گوش تکرار می شود:
شعر های بی پرده
شعر های پر از واژه های داغ.

 

 


نه سرد سرد
نه داغ داغ
مثل اعتدال آغوشت،
ماه عاشقی های بی مرز
اردیبهشت. 


#مرادریاب

رفتی،
اما انگار دریا همچنان رو به روی من است!
با همان موج هایی که دوست داشتی!
با ماهی
که می درخشد میان سیاهی آسمان
آنقدر نزدیک است خیالت به خیالم
مثل ستاره های چسبیده به افق
و انگار،
هر لحظه خواهد افتاد
چون فانوسی میان قایق ماهیگیران!

 

 

اینجا
کنار ساحل،
می رقصند امواج بر روی ساحل
و نسیم‌ هایی که هشدار می دهند مرا:
کنار ساحل،
به صدای دریا گوش بده، تنها به صدا!

آدم ها،
/همه این آشناها که می شناسیم
می روند،
و می روند چون موج ها،
زندگی کوتاه است!
و با هجرت ها،
زندگی کوچک و کوچکتر می شود.

 

 

 

روزی،
سراغ مرا از چلچله ها خواهی گرفت
یا
از میان فوج کبوترانی که می چرخند و می چرخند
روزی،
سراغ مرا از شعرهایم بگیر!
شعرهایی که برای آمدنت
چه شادمانه سرودم!

 

 

آخرین قلاب شب
بر گردن من آویزانست
من دریای توام!
سرت را بگذار ساحل آغوشم!
زندگی کوتاه است،
مرا دریاب کبوترم
دریاب
دریاب.

#اشعارسال_۹۹
#اشعار_اردیبهشت۹۹
#حجت_فرهنگدوست


رهاتر از رها

چه بی پروا،
می وزید همچنان باد
وقتی سرسبزی قله را دستان تو لمس کرد
کشف شقایق و لاله ها
صدای چشمه آبی 
که چون ترانه ایی کوتاه 
به پایین دست بوته ها صدای عشق را می رساند!

 


چون آتشی در سینه
چون حسی در قلبم، عاشقانه عاشقانه
بگذار بگویمت،
اولین بار نبوده
آخرین بار هم نخواهد بود
هزار بار دیگر هم اگر بگذرد
وقتی یادت می تپد در تپش های بهاری دشت،
من طعم باران و غرش  ابر ها را تکراری نمی دانم!

 

ایثار نوربر سترگ قله

رقص پونه ها 
نشستن پروانه ای  بر پشت باد
لمس خشونت صخره های مملو از سخاوت هزاران رنگ
 انگار تو نسیمی که میان دشت ها
 رها شده ای تا بهاران کهنه نگردد در این روزهای خستگی
 می بینی بهار با یاد تو چه زیباست! 

 

 

در این اردیبهشت 
میان آشوب باران و باد
چه می شود
شبی تا صبح
بین سو سوی ستاره ها
باشیم، من و تو 
به دنبال هلال کشیده ماه؟


#نیمه_عاشقی

امشب
به نیمه می رسد دفتر بهاران
کهکشانی از نور و شکوفه
بر پشت هر نسیم
از کوچه سبز اردیبهشت
بر در خانه ات خواهند رسید!

بهار،
ورق به ورق
پر شده
از اسم تو!
هر صبح،
پرستوها
می آیند از میان آغوش نگاهت
تا به کوچه آفتاب!

 

در جستجوی تو،
به سمت زندگی باید رفت
من نیز
چون قاصدک ها
فانوس بدست
رفتم و رفتم
از سبز سیر دریا
به خاک کبود کویر
همه جا
دفتر عاشقی شکوفه ها باز بود
 مشق شاپرک ها
بازهم نوشتن نام تو!
بازهم سرودن از تو و تو.

امشب،
صیادی بر روی رودخانه چشمان بهار دیدم
قایق هایی
که پروانه ها را می برد به آغوش شب های عاشقی.

 

 

ای گم شده در ازدحام اردیبهشت
داستان عشق
رمز و راز شادی را  از شانه هایت بتکان
برسان مرا
از نیمه های بهار
به نیمه های عاشقی
و برای همیشه
فصل همیشه بهار باش
که بهار
به میلاد تو می بالد!
#حجت_فرهنگدوست
#اشعار_اردیبهشت۹۹
#اشعارسال_۹۹


#همسفر_ابرها

خودت را رها
بگذار بدود میان گیسوانت نسیم
دره ها
فریاد اسم زیبای تو  میان مخمل صخره هایند
ای جدا مانده از سالهای سبزه و گل
خودت را رها
فانوسی باش در رهگذار بیدریغ اردیبهشت
پای بگذار بر این شهر خموش
بگذر از بن بست تنهایی
بخند و باز هم بخند
که از آستین تو باید خورشید را دید!

 

بی خیال هر آنچه می آید و می رود
بازونت را بسپار به خیال یک درخت توت
ذهنت را پر از یاس های زرد شاد
شالت را بسپار به کبوتران قصه
کنار یک صخره دمی آرام بگیر
با خودت بردار،
طعم پونه های وحشی چشمه ها را
خودت را رها، رها کن در باد.

 

هر روز می گذرد
چه خوب
یا که بد
تو بیشتر همسایه آفتاب باش ،
که عمر ما کمتر از پرپر شدن یک قاصدک نیست،
بی خیال حرف های سنگین طعنه ها
خودت را رها
در مسیر بادها
همسفر ابرها شو
ندارد مادر زمین هیچ یادگاری بجز آواز عشقت
سرت را بگذار بر سینه سبز چمن شادمانی
و برای همیشه
عروس ماندگار بهاران باش!

#حجت_فرهنگدوست
#اشعار_اردیبهشت۹۹
#اشعارسال_۹۹


#پرنده_رهایی

رفتی
رفتی و خیال کردی
مرا همین گونه خواهی دید که دیدی؟

خیال کردی!
با همین کوله باری که به تن دارم از زخم
روزی،
مرا
کبوتری در آسمان  قلبش خواهد یافت
دوباره
پرواز را خواهم آموخت
این بار
بیشتر اوج خواهم گرفت
دوباره
دشت دلم بوی بهار
دوباره در اردیبهشت عاشقی ها
چون شقایقی سرخ زاده خواهم شد
هر چند از درد
هر چند از بی وفایی!

رفتی
رفتی و خیال کردی
مرا همین گونه خواهی دید که دیدی؟

زندگی
می برد هر روز مرا به سرزمین مرگ
اما
من پرنده ایی از جنس رهایی هایم
رها!
روزی
افق های تازه تر خواهم دید
میان علف های کوهی
رقص ابرها را بر آسمان خواهم دید
چون یک پرنده
رها از غم زمین و زمینیان خواهم شد


نیروی من
زمین های باور خوشبختی
من روزی از آستین بلند خورشید
برای همیشه به ولایت آسمان ها خواهم رفت
جنس من از این خاک بی مقدار شما نیست!

اگرچه از جنس شب بلند تنهایی است دلم
انگار اما
هر صبح
عشق و عاشقی می روید از اردیبهشت های زخمی تنم!
#حجت_فرهنگدوست
#اشعارسال_۹۹
#اشعار_اردیبهشت۹۹


باز
در بهاری سبز از یادت
بی قرار قرارهای گمشده در نسیمک های بهاری
و خنده هایی
که در گذر زمان باد با خود برد!

ما از نسل کوچه های سوخته در آفتاب انتظار
آه انتظار و انتظار
چه معصومانه
چشم به نامه ای در زیر سنگ
دلسوخته یک خنده ریز
ما
آفرینش عشق را در رواق های گونه های شرم تجربه داریم!
ما همچنان پاس می داربم،
احترام یک بوسه کی در خلوتی کوچه سوخته از عشق!

آه ای کوچه ها خمیده در خاکستر سالهای رفته بر باد
ای بادگیرهای از نفس افتاده
ای رواق های پر از خاطره های ناب
آه ای شهر گمشده در زوال آسمان آبی عشق
ببخشید مرا
ببخشید اگر هنوز فراموش نکرده ام گذر عمر را

اکنون
چه از نقاب شرم عشقی کهن
بازهم در طلوع سرخ خاطره ها
ترانه هایی از دیربازی در عشق
از سیب سرخی که در نگاه تو می جویم
می خوانم و می خوانم
من در قاب نگاهت
به سالها
و همه ماه‌های گذشته از سرم
و می گویم بر سر هر قله ای که نفس می کشم یادت را
من تو را همیشه عاشق می مانم!
من با توام
با تو ای دیرینه در من هبوط یافته
حتی نباشم من اگر در یادت!
حتی اگر مرده باشم در شهر سوخته» خاطراتت
من تو را همیشه عاشق می مانم!
من تو را همیشه عاشق می مانم!

#حجت_فرهنگدوست
#خرداد۱۴۰۱


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها